وقتی روایتها تبدیل به سلاح میشوند
چند هفته پیش، یه شب آروم نشسته بودم و بیهیچ فکری پلی زدم روی یه سریال. نه تریلری دیده بودم، نه خلاصهاشو خونده بودم. فقط یه تصمیم لحظهای بود.
داستان دربارهی دختری آمریکایی بود به اسم آماندا که برای برنامۀ تبادل دانشجو به ایتالیا رفته بود. یه زندگی معمولی دانشجویی داشت – پر از هیجان، خونه کوچیک، دوستای جدید و روزمرگیهای ساده.
تا وقتی که با قتل همخونهاش مِرِدیت، همه چیز فرو ریخت.
اون صبح، آماندا بعد از یه شب که با دوستپسر جدیدش بیرون بود برگشت خونه. رفت دوش بگیره، و دید توی حموم لکههای خون هست. درِ یکی از اتاقها قفل بود، شیشهی یکی از پنجرهها شکسته.
وقتی در رو شکستند، جسد مرِدیت اونجا بود. از همون لحظه، هر چیز کوچیکی از زندگی آماندا شد «مدرک».
پلیس و دادستان ایتالیایی از همون اول تصمیمشونو گرفته بودن. آماندا باید مقصر میشد.
آماندا فکر میکرد داره همکاری میکنه، هیچ وکیلی نداشت، هیچ مترجمی کنارش نبود، تلفنهاش ضبط میشد بدون اینکه بدونه.
هر جملهای که میگفت، بر علیه خودش استفاده میکردن. کمی بعد، آماندا و دوستپسرش به قتل متهم شدن.
رسانه از آماندا یه تصویر شیطانی ساخت. دختری ولخرج و بیقید که باعث مرگ دوستش شده بود.
حتی وقتی رفت لباس زیر جدید بخره – چون وسایلش تو خونهی پلمبشده مونده بود – روزنامهها ازش تیتر ساختن: «رفت خرید چون از قتل هیجانزده بود.»
در همین حین، مردی که واقعاً مرِدیت رو کشته بود، در سکوت محاکمه شد و فقط شانزده سال حکم گرفت. کمتر از حکم ۲۶ سال که به آماندا دادن برای جرمی که اصلاً مرتکب نشده بود.
آماندا چهار سال زندان بود تا بالاخره دیوان عالی ایتالیا تبرئهاش کرد. خانوادهاش صدها هزار دلار خرج کردن. اما زخمهاش هنوز بازه. و خیلیا هنوز باور دارن اون گناهکاره — شاید چون داستانی که شنیدن قانعکنندهتر از حقیقته.
وقتی این سریال رو میدیدم، ذهنم رفت سمت ایران. سمت اونایی که با چشمبند و زیر شکنجه مجبور میشن جلوی دوربین اعتراف کنن به کارهایی که نکردن.
آدمایی که قبل از اینکه پا به دادگاه بذارن، داستانشون نوشته شده — نه توسط خودشون، بلکه توسط حکومتی که دنبال «دشمن» میگرده.
پروپاگاندای جمهوری اسلامی اتفاقی نیست؛ حرفهای، حسابشده و نمایشیست. از دردِ انسان، ابزار اعتراف میسازه. از دانشجو و روزنامهنگار، «محاربه».
و کارش رو بلد است.
چون وقتی مردم باور کنن کسی «سزاوار» مجازاتشه، دیگه براش گریه نمیکنن.
در سال میلادی ۲۰۲۵ تا حالا بیش از هزار نفر اعدام شدن — یعنی حداقل چهار نفر در هر روز. هیچکدوم محاکمۀ عادلانهای نداشتن. و هیچ خانوادهای شاهد عدالت نبود.
میگیم این حکومت اصلاحپذیر نیست، چون خشونتِ ساختاریشه، نه اشتباهش. از روز اول با سرکوب حکومت کرده و هنوز هم همینه. دادگاههاش برای عدالت نیستن؛ برای کنترلان. احکامش برای امنیت نیست؛ برای اطاعتان.
تا وقتی «گناه» معناش حفظ قدرت باشه، عدالتی وجود نداره.
آماندا خوششانس بود؛ به خاطر امتیاز و جایگاهش تونست روایت خودش رو بگه.
ولی آدمایی مثل حمزه درویش چطور؟
در سال ۱۳۹۳ فریبش دادن تا بره ترکیه، سپس به سوریه کشیده شد. وقتی از داعش فرار کرد و پناه برد به سفارت ایران، تحویل مأمورا دادن.
هنوز زندانه. خیلیا داستان رسمی حکومت رو میخونن و باور میکنن، شاید بخاطر دین، شاید چون روایت دیگهای بهشون نرسیده.
روایتها تعیین میکنن به کی باور کنیم، کی بیگناهه، کی خطرناکه، کی ارزش نجات داره.
ما معمولاً حواسمون نیست چقدر قدرت بهشون دادیم.
من داستان آماندا رو از زاویۀ خودش شنیدم، با صدای خودش — آرام، انسانی، واقعی. و باورش کردم. ولی از خودم پرسیدم: اگه اون موقع فقط تیترها رو میدیدم چی؟ اگه هیچوقت فرصت حرفزدن پیدا نمیکرد چی؟
میتونیم واقعاً حقیقت رو بفهمیم وقتی فقط یه روایت میشنویم؟ وقتی قدرت تصمیم میگیره کدوم نسخه منتشر بشه، و بقیه برای همیشه حذف میشن؟
چند بار ما آدمایی رو قضاوت کردیم فقط چون روایتشون به شکلی گفته شد که راحتتر بود برا ندیدن دردشون؟
رسانه میتونه انسانیت بسازه یا نابودش کنه. و ما — بینندهها و دنبالکنندهها — مسئولیم که بیدار بمونیم.
سواد رسانهای یعنی تواناییِ دیدن ورای قاب، یعنی زنده موندن در دنیایی که دروغ رو با نور و صدا تزئین میکنه.
این مهارتِ زنده موندنه. نه فقط برای فهمیدن، بلکه برای انسان موندن.
در دیدار باور داریم که روایتها میتونن پلی باشن بین آنچه تبلیغات پاره کرده.
داستان آماندا فقط دربارۀ یک دادگاه در ایتالیا نیست. دربارۀ اینه که چطور میشه حقیقت رو بازنویسی کرد، و چرا هنوز باید گوش بدیم — حتی وقتی صدا لرزون و زخمیه.