عدنان زمانی که مجروح شد، یک پدر ۲۵ ساله با پسری یکساله بود.
«یه خانواده داشتم، سر کار میرفتم و زندگیم رو آروم پیش میبردم.»
عدنان تمام عمرش را در کنار خانوادهاش در استان کردستان، ایران، گذرانده بود. خانوادهاش از لحاظ مالی در سطح متوسط رو به پایین قرار داشتند. او شرایط خودشان را اینگونه توصیف میکند. عدنان در دوران مدرسه سخت تلاش میکرد، و هرچند دوست داشت ادامه تحصیل بدهد و به دانشگاه برود، اما وضعیت اقتصادی خانوادهاش چنین امکانی را به او نمیداد. بنابراین، تصمیم گرفت کار کند.
خیلی زود عشق زندگیاش را پیدا کرد، ازدواج کرد و اولین فرزندشان به دنیا آمد.
زندگیای که داشت قابل تحمل بود، اما بیعدالتیها و سرکوبهایی که حکومت ایران اعمال میکرد را نمیتوانست نادیده بگیرد. او که جوانی بود با خانوادهای که باید تأمینشان میکرد، فشارهای اقتصادیِ ناشی از فروپاشی اقتصاد کشور را بهشدت احساس میکرد. میخواست زندگی خوبی برای همسر و فرزندش بسازد، اما در زیر سایهی این حکومت ناکارآمد، این کار تقریباً غیرممکن بود. عدنان و خانوادهاش همیشه منتقد حکومت ایران بودند و همیشه مخالف آن، اما تا آن زمان، مستقیماً اعتراضی نکرده بودند. اما برای آنها، همانطور که برای بسیاری دیگر، قتل مهسا (ژینا) امینی در بازداشت، که مانند عدنان، کرد-ایرانی بود، نقطهی پایان سکوت شد.
«وقتی ژینا رو کشتند، همون لحظه فهمیدیم که باید صدای خودمون رو بلند کنیم و اعتراض کنیم—نه فقط برای ایران، بلکه برای اینکه دنیا ما رو بشنوه.»
عدنان به یاد میآورد که بهمحض انتشار این خبر، اعتراضات در شهرش شعلهور شد. مردم خشمگین بودند. این اعتراضات از سقز، زادگاه مهسا (ژینا) امینی آغاز شد و بهسرعت در سراسر استان کردستان و سپس در تمام ایران گسترش یافت.
از کردستان تا بلوچستان، مردم ایران تصمیم گرفته بودند که دیگر بس است.
در روزهای نخست، عدنان شاهد اتفاقاتی بود که میافتاد. او میخواست ببیند که اعتراضات چقدر پیش خواهند رفت. او به اطرافش نگاه میکرد، به گروههایی که شکل میگرفتند و به مردمی که درست مثل خودش بودند—مردمی که همانقدر برای از دست دادن داشتند—اما به خیابانها میرفتند و برای حق زندگیشان مبارزه میکردند.
عدنان تصمیم به حضور در اعتراضات را آسان نگرفت. در خانه، کودکی نوپا داشت که به او وابسته بود. نمیتوانست همسرش را تنها بگذارد. او دیده بود که فقط چند سال قبل، در آبان ۱۳۹۸، چه اتفاقی افتاد—وقتی که در عرض سه روز، ۱۵۰۰ نفر فقط به خاطر اعتراض کردن کشته شدند. همین موضوع باعث شد که او نتواند بهسادگی در خانه بنشیند و بیتفاوت باشد.
«به این نتیجه رسیدیم که نمیتونیم فقط بشینیم و تماشا کنیم. نمیتونیم ساکت بمونیم و هیچ کاری نکنیم.»
عدنان به “مردم خاکستری” ایران اشاره میکند، آنهایی که مخالف حکومتاند اما هیچگاه بر اساس این مخالفت عمل نمیکنند. اما او تصمیمش را گرفته بود که چنین فردی نباشد. او میخواست تغییری ببیند و برای آن تغییر بجنگد.
عدنان میگوید که به نظرش دلیل انتخاب شعار «زن، زندگی، آزادی» توسط مردم این بود که آنها مجبور شدند از خود بپرسند: چرا باید زندگی در ایران یک جرم باشد؟ چرا کسی باید فقط به خاطر وجود داشتن، کشته شود؟
«ما برای حقوق زنان میجنگیدیم، ولی این جنبش هیچوقت فقط دربارهی حقوق زنان نبود. هزاران دلیل دیگه، هزاران شعار دیگه بود که میتونستیم انتخاب کنیم، ولی توی قلب همهی اونها، مهمترین خواستهی ما آزادی بود. آزادی برای زندگی کردن، برای داشتن یه زندگی با عزت توی جامعهی خودمون.»
عدنان شدت سرکوب معترضان در سراسر ایران، بهویژه در کردستان و بلوچستان را به یاد میآورد. مثل بسیاری دیگر، او نیز بهصورت مسالمتآمیز و بدون سلاح در حال اعتراض بود که توسط نیروهای یگان ویژه هدف گلولههای ساچمهای قرار گرفت—آن هم مستقیم به سمت صورت و بالاتنهی معترضان.
وقتی گلوله به او برخورد کرد، بلافاصله بینایی یک چشمش را از دست داد و شوک ناشی از آن، دید چشم دیگرش را نیز مختل کرد. او در آن لحظه تنها بود و نجات جانش به دست اطرافیانش افتاد که او را از صحنه خارج کردند و به بیمارستان رساندند.
با آگاهی از اینکه بیمارستانها تحت نظارت نیروهای امنیتی بودند، کسانی که به عدنان کمک میکردند، او را از ورودی کمرفتوآمدتری به داخل بیمارستان بردند، جایی که دوستانی توانستند او را پذیرش کنند. اما او نمیتوانست مدت زیادی در این بیمارستان بماند، چون امکانات لازم برای درمان آسیب چشمش را نداشتند. مانند بسیاری دیگر، به او گفته شد که باید به بیمارستان فارابی در تهران برود.
عدنان را سوار ماشین کردند و بلافاصله به سمت تهران حرکت کردند.
«من این زخمها رو دوست دارم، چون نشوندهندهی راهی هستن که برای رسیدن به یه هدف و آرمانی طی کردیم که حالا دنیا اون رو میشناسه. خوشحالم که کنار هم ایستادیم و با وجود همهی تفاوتهامون، هزینهش رو دادیم. به نظر من، آزادی چیزی نیست که بهت بدن، باید براش بجنگی و بهاش رو بپردازی.»
هرچند کارکنان بیمارستان فارابی تمام تلاش خود را میکردند تا از بیمارانشان محافظت کنند، اما در همان روزی که عدنان بستری شد، به نظر میرسید مأموران لباسشخصی در بیمارستان نفوذ کرده بودند. او با چشمان خود دید که یکی از بیماران را بدون اجازهی کادر درمان از بیمارستان بیرون کشیدند و به بازداشت بردند. این اتفاق فضای بیمارستان را برای همهی بیماران و همراهانشان ناامن کرده بود.
عدنان برای درمان اولیه در فارابی ماند، اما احساس امنیت نداشت. او تصمیم گرفت که بهتر است به کردستان برگردد، حتی اگر درمانش کامل نشده باشد.
ما از عدنان دربارهی ترس و احساسی که در شبی که مجروح شد، تجربه کرد، پرسیدیم.
«خب، معلومه که ترس هست. وقتی تو دست خالیای و طرف مقابلت اسلحه داره و دستور شلیک بهت داده، ترسیدن کاملاً طبیعییه.»
اما بودن در کنار دوستان، همشهریان و هموطنانش به عدنان قدرت داد که بر ترسش غلبه کند و محکمتر بایستد. او وقتی به اطرافش نگاه کرد، دید که تنها نیست. او اولین قدم را برای مبارزه بر سر حقوق انسانیاش برداشته بود و با دیدن کسانی که در کنارش ایستاده بودند، مطمئن شد که راه درستی را انتخاب کرده است. این حس باعث شد که ترسش کمرنگتر شود.
عدنان قبل از حضور در خیابانها، تمام جوانب را سنجیده بود و در نهایت تصمیم گرفته بود که آمادهی کنار گذاشتن ترس است. او تصمیم گرفته بود که در کنار مردمش، شانهبهشانه بایستد و برای آزادی بجنگد.
برای این مبارزه، عدنان تاکنون شش عمل جراحی روی چشمش انجام داده، اما بینتیجه. هدف اصلی او این بوده که حداقل بتواند چشمش را حفظ کند، حتی اگر هرگز دوباره بینایی نداشته باشد.
«صورتم پر از جای زخمه، مخصوصاً سمت راست. روی بدنم، گردنم—تقریباً از سینه به بالا پر از زخمه. بافتهای زخمی که شکل گرفتن، ساچمههایی که هنوز توی بدنم هستن رو احاطه کردن، و حالا اونا بخشی از وجود من شدن.»
عدنان قدرت ادامهی راه را در دیدن هموطنانی پیدا میکند که همچنان تحت آزار، شکنجه و رنج هستند و هر روز به مبارزهشان برای آزادی ادامه میدهند. این واقعیت باعث میشود که درد و زخمهایش کوچکتر به نظر برسند—حداقل در مقایسه با آنچه دیگران هر روز در این رژیم متحمل میشوند.
«انسان بودن یعنی تسلیم ظلم نشی، یعنی سرت رو بالا بگیری، سرنوشتت رو خودت بنویسی و جلوی بیعدالتیای که به تو و مردمت تحمیل میشه، بایستی و اعتراض کنی.»
خانوادهی عدنان تا جایی که میتوانستند، از او حمایت کردند. اما وقتی به بیمارستان فارابی رسید، خبر دردناکی به او دادند—برادر نوجوانش هم بهشدت مجروح شده بود و برای درمان به بیمارستانی در سنندج منتقل شده بود. خانوادهاش در یک آشفتگی مطلق قرار گرفته بودند؛ عدنان برای درمان در تهران بود، در حالی که برادر کوچکش کیلومترها دورتر، در بیمارستانی در سنندج بستری شده بود.
بین آنها، ایستهای بازرسی متعدد، خیابانهایی که محله به محله مورد بازرسی قرار میگرفتند، و نیروهای امنیتیای بودند که به دنبال کوچکترین بهانه برای بازداشت هر کسی بودند. علاوه بر اینها، محدودیتهای شدید اینترنت و خدمات تلفن همراه ارتباط را تقریباً غیرممکن کرده بود. عدنان برای مدتی هیچ خبری از وضعیت برادرش نداشت و بدترین سناریوها در ذهنش میچرخیدند.
خوشبختانه، برادر عدنان بهطور کامل بهبود یافت.
«واقعاً نمیتونم توضیح بدم که خانوادهم چی کشیدن. یه هرجومرج کامل بود. استرس و بلاتکلیفیای که تجربه کردیم… فکر نمیکنم هیچ کلمهای بتونه اون حس رو کامل بیان کنه. یکی از بدترین لحظههای زندگیمون بود.»
در بیمارستان فارابی، عدنان شاهد بود که بیماران اجازه نداشتند حقیقت را دربارهی اتفاقی که برایشان افتاده بود، بیان کنند. او میدید که چگونه سوابق پزشکی تغییر داده میشوند. هرچند کارکنان بیمارستان این کار را برای حفاظت از خود و بیمارانشان انجام میدادند تا بتوانند همچنان به درمان ادامه دهند، اما این اقدام نقش مهمی در پنهانکاری حکومت و سرپوش گذاشتن بر جنایتهای سیستماتیک آنها داشت.
عدنان سعی کرد راهی برای ثبت شکایت پیدا کند، بدون اینکه مورد انتقامجویی قرار بگیرد، اما به نظر میرسید که چنین امکانی وجود ندارد. وقتی اقدام به طرح شکایت کرد، پاسخ قوه قضاییه این بود.
«آسیب شما یک مسئلهی امنیت ملی محسوب میشود. اگر قصد پیگیری قضایی داشته باشید، پروندهی شما طبق قوانین ضدتروریسم رد خواهد شد. شما هیچ حقی برای انتشار این موضوع در شبکههای اجتماعی یا هر رسانهی دیگری ندارید.»
عدنان متوجه شد که برای حکومت، مهمترین مسئله این است که ماهیت سیستماتیک مجروح شدن چشم معترضان در سراسر ایران مخفی بماند.
حکومت تمام تلاشش را میکرد تا صدای مجروحان را خفه کند.
بعد از این، عدنان شروع به دریافت تماسهای تهدیدآمیز و آزار و اذیت از سوی نیروهای امنیتی کرد.
«به همسرم هشدار دادن که ممکنه هر لحظه یه تصادف ساختگی برامون ترتیب بدن و از شرمون خلاص بشن. بهمون گفتن که دفعهی بعد هیچ هشداری در کار نیست—گلولهی بعدی مستقیم میره توی سر.»
این تهدیدات نشان میداد که هدف آنها فقط ساکت کردن عدنان نبود، بلکه میخواستند او را کاملاً حذف کنند.
عدنان از الگوی تجربیات دیگران دریافت که حکومت بهدلیل افزایش توجه رسانهای، کمتر به بازداشت رسمی افراد میپردازد، بلکه آنها را بهطور غیررسمی تحت آزار و اذیت قرار میدهد—به شکلی که قربانیان نتوانند شواهدی از میزان این اذیتها ارائه دهند.
پس از ترک بیمارستان فارابی، عدنان ترجیح داد برای درمان به مراکز خصوصی و کمرفتوآمد مراجعه کند. اما متأسفانه، در یکی از همین مراجعات، نیروهای لباسشخصی او را بازداشت کردند و به مکانی نامعلوم بردند.
«این یه زندان معمولی نبود، حتی یه بازداشتگاه رسمی هم محسوب نمیشد—یه جای مخفی بود که زیر نظر نهادهای امنیتی اداره میشد.»
عدنان به مدت یازده روز در آن بازداشتگاه نامعلوم، بدون هیچ اتهامی، نگه داشته شد.
او به یاد میآورد که بازجوها به او میگفتند که خوششانس بوده که فقط چشمش آسیب دیده، و اینکه باید کارش را تمام میکردند.
این فقط گوشهای از شکنجهای است که عدنان در آن یازده روز متحمل شد. او بارها در مورد نقش خود در اعتراضات مورد بازجویی قرار گرفت، تحقیر و تمسخر شد. در این میان، تنها روزی یک بار، آن هم در ساعات نامنظم، غذای مختصری به او میدادند و اجازهی خوابیدن هم نداشت.
«یه صدای بلند دائمی توی فضا پیچیده بود—مثل وزوز یه ماشین یا یه آهنگ که روی تکرار گذاشته شده باشه. این صدا یهویی تغییر میکرد، جوری که اگه حتی لحظهای چرت میزدی، با وحشت از خواب میپریدی. هدفشون این بود که ما رو به مرز خستگی مطلق ذهنی برسونن تا هرچی که بهمون نسبت میدادن، قبول کنیم.»
کمبود خواب برای عدنان بهخصوص با آسیب چشمیای که داشت، بسیار عذابآور بود، اما آنچه شرایط را برایش سختتر میکرد، صداهایی بود که میشنید. او صدای شکنجه و آزار دیگران را میشنید و حس میکرد آنچه که او متحمل شده، شاید در برابر آنچه دیگران در حال تحملش بودند، ناچیز باشد.
«حتی اگه نمیتونستم ببینمشون، صدای فریادها و گریههاشون رو میشنیدم.»
بعد از یازده روز، نیمهشب، او را در مکانی نامعلوم و دور از خانهاش، در حالی که بهشدت زخمی و ناتوان شده بود، رها کردند.
این تجربه عدنان را بیش از پیش خشمگین و مصمم کرد که باید برای عدالت مبارزه کند—نه فقط برای خودش، بلکه برای تمام کسانی که قربانی این سرکوب شدهاند.
«چیزی که من تجربه کردم وحشتناک بود، ولی جمهوری اسلامی به خیلیای دیگه چیزایی خیلی بدتر از این تحمیل کرده. برای همینه که میگم—من جزو خوششانسها بودم.»
با این حال، عدنان به این نتیجه رسید که دیگر نمیتواند در ایران بماند. او فهمید که اگر به دنبال عدالت باشد، مجبور خواهد شد از کشور خارج شود، زیرا اگر در ایران میماند، سرکوبها و تهدیدها علیه او و خانوادهاش تشدید میشد. پس تصمیم گرفتند که وسایلشان را جمع کنند و ابتدا به ترکیه بروند، و در نهایت، به کشوری امنتر پناه ببرند.
اما در ترکیه، شرایط چندان بهتر نبود—خصوصاً با توجه به اینکه عدنان و خانوادهاش کرد بودند و زبان مادریشان کردی بود. تبعیض و پیشداوری علیه کردها در ترکیه امری رایج است، و آنها در معرض خطر بالاتری برای تجربهی جنایات ناشی از نفرت قرار دارند.
همین مسائل باعث شد که روند درمان چشمی عدنان بیشتر به تأخیر بیفتد، چرا که او و خانوادهاش مجبور بودند ابتدا برای بقا بجنگند.
«مردم ایران چیز زیادی نمیخواستن، فقط یه زندگی عادی، یه زندگی ساده. فکر نمیکنم این خواسته غیرمنطقی باشه. این یه حقِ پایهایِ انسانیه.»
وقتی عدنان آن شب به خیابان رفت، امیدش این بود که صدای مردم شنیده شود. او میدانست که تغییر یکشبه اتفاق نمیافتد، اما حداقل امیدوار بود که این، شروعی برای آن باشد. حتی اگر آن شب تغییر مورد انتظار را به همراه نداشت، هر قدمی که برداشته میشود، ما را به هدف نزدیکتر میکند.
«من اینو به کشاورزی تشبیه میکنم. یه کشاورز ماهها، حتی سالها زمین رو شخم میزنه و کار میکنه، بدون اینکه چیزی ببینه. ولی یه روز، بعد از همهی این زحمتها، بالاخره زمان برداشت محصول میرسه.»
عدنان معتقد است که بذر آزادی کاشته شده و تنها مسئلهی زمان است تا مردم به آزادیای که برای آن جنگیدهاند، دست پیدا کنند.
دو سال گذشته، اما عدنان هنوز درد را احساس میکند. با این حال، میداند که اگر آسیبش بر اثر یک حادثه رخ داده بود، پذیرش آن برایش بسیار سختتر میشد. اما این یک حادثه نبود. او میبیند که مردم ایران در کنار او و دیگر کسانی که مجروح شدهاند ایستادهاند. او خانوادههایی را میبیند که عزیزانشان را در این مسیر از دست دادهاند و همچنان برای عدالت میجنگند. همین واقعیت، به عدنان قدرت ادامهی راه را میدهد.
«این بهایییه که باید برای آزادی پرداخت، و من آمادهام که اون رو بدم»
ایمان به اینکه این رژیم سقوط خواهد کرد، به عدنان آرامش میدهد.
در کنار باور به اینکه در مسیر درستی قدم گذاشته و همچنان برای آزادی مبارزه میکند، عدنان یک تکیهگاه دیگر نیز دارد—همسرش.
همسر عدنان از همان ابتدا کنار او ایستاد و در تمام مراحلی که پس از مجروحیت پشت سر گذاشت، از او حمایت کرد.
«هیچوقت منو تنها نذاشت.»
عشق و تعهد عدنان به همسرش، و استقامت او، امیدی برای آیندهی ایران است.
«اون بهم قدرت داد که ادامه بدم. بدون زنها، زندگی هیچی نیست. من هر روز این شعار رو تکرار میکنم، چون از ته دل بهش ایمان دارم. زن، زندگی، آزادی.»
عدنان همچنان به فعالیتهایش ادامه میدهد و میخواهد که دنیا بداند ایرانیان عقبنشینی نخواهند کرد.
«وقتی چشمامون رو روی بیعدالتی میبندیم، وقتی درد بقیه رو نادیده میگیریم، وقتی وانمود میکنیم که سرکوب یه چیز «عادی»یه—اون موقعست که واقعاً شکست میخوریم. ما باید یادمون بمونه که انسانیت یعنی چی. اگه بتونم آزادی رو ببینم، حتی با یه چشم، همین برام کافیه.»
پیام نهایی عدنان:
«تا وقتی مردم ایران به مقاومت ادامه بدن، تا وقتی ما سربلند بایستیم، میدونم که آزادی دور نیست. یه روز میرسه که همه توی یه ایران آزاد کنار هم جمع میشیم. اون روز یاد عزیزایی که از دست دادیم رو گرامی میداریم، فداکاریهاشون رو ارج میذاریم، و با یه صدا میگیم: زن، زندگی، آزادی.»
عدنان حسینی
اطلاعاتی درباره وضعیت مردم کُرد در ترکیه
چند گزاره کلیدی و راهبردی در مورد وضعیت کردها در ترکیه
. نقل شده است Eyes for Freedom داستان با اجازه از